گاه‌نوشت‌های یک پری



برای نزدیک‌ترین آدم‌های زندگیم درد و دل میکنم و چند دقیقه نگذشته حس میکنم چقد ضعیف جلوه کردم جلوشون.

برای نزدیک‌ترین آدم زندگیم نمیتونم شرایط رو توضیح بدم. در حد توانم توضیح هم که میدم واکنش مورد قبولم رو دریافت نمی‌کنم چون اساسا اون هیچ درکی از شرایط من نداره. غر نمیتونم بزنم، سر چیزای کوچیک دعوا نمیتونم راه بندازم، چون خودم میدونم دارم غیرمنطقی برخورد میکنم.

روزی صد بار احساس دوست داشتنی نبودن دارم، در حالی که میدونم من همون آدمم و اطرافیانم هم همون آدم‌ها هستند.

+ اینا ارمغان اواسط دهه‌ی سوم زندگی ما خانم‌هاست که هر ماه هم تجربه‌‌اش می‌کنیم. چرا اینقدر تحمل می‌کنیم؟ چرا نمی‌میریم؟


همیشه غروب‌های عاشورا خونه‌ی مادربزرگ که بودیم، وقتی همه یکی‌یکی وسایلشون رو جمع می‌کردند و سوار ماشین می‌شدند می‌رفتند، یه حس مزخرف غیرقابل وصفی داشتم.
مثل این‌که قراره بقیه‌ی زندگیم غروب عاشورای خونه‌ی مادربزرگ باشه.
+ کاش اینجا جای بهتری بود، کاش ما آدم‌های دیگه‌ای بودیم.
++ بغضی که قراره تا آخر عمر بمونه.

-میای امروز؟

-میام:)

وقتی هورمون‌هات بهم ریخته و داغون‌ترینی، انگار یه تریلی از روت رد شده و حتی نای غر زدن هم نداری، استرس خفت کرده و حوصله‌ی خودتم نداری، وقتی شب قبل 4 ساعت هم نخوابیده و از صبح تا غروب سرکار بوده. مکالمه‌ی بالا و 2-3ساعت پیاده‌روی بی‌هدف و چیپس و ماست خوردن وسط یکی از خفن‌ترین محله‌های تهران، همینا برای من یه دنیا می‌ارزه. همیناست که میتونه این وضع مزخرف رو برام قابل تحمل کنه. همین آدم‌های زندگیم هستند که نمیذارن امید به زندگی از یه حدی بیشتر سقوط کنه.

+ نمیدونم تهش چیه. بذار بهش فکر نکنیم.


سه روز هست که اومدم توی اتاق جدید، اتاقی که برای یک ماه و نیم مهمونش هستم. روز اول که به مرتب کردن وسایل و بشور و بساب بعد از سفر گذشت، روز دوم رو هم از صبح تا شب بیرون بودم، اما امروز از خواب بیدار شدم، صبحونه‌ی مفصل خوردم و به خودم که اومدم دیدم از اون حالت مهمون‌طور خارج شدم و دارم میز رو دستمال میکشم و وسایل روش رو مرتب می‌کنم، این یعنی الان منم متعلق به اینجام. حس تعلق حس عجیبیه. در عین حال که شیرینه، ترسناک هم هست. تا وقتی یه جایی مهمونی؛ میگی تموم میشه و میره، به بلندمدتش فکر نمی‌کنی، خیلی چیزهاش برات مهم نیست، خیلی کارها رو فکر نشده انجام میدی، اما وقتی میفهمی به چیزی تعلق داری، دیگه حواست رو باید جمع کنی، دیگه جای قمار نمیمونه، همه چی رو باید درنظر بگیری و یه غفلت ساده میتونه به بادت بده.

این روزها حس تعلق معلقی وجودم رو گرفته. حس پریشونی حاصل از به باد رفتن رویایی که یک عمر توی ذهنت بوده، حس سردرگمی ناشی از اوضاع سخت زندگی.

این روزهای خیلی‌هامون شبیه هم شده.

+ متن رو به یه قصدی نوشتم و وقتی دوباره خوندمش دیدم چه عجیب میتونه توی دو تا کانتکست مختلف بشینه.


خیلی وقت‌ها کلی تلاش می‌کنم و کارای مختلف می‌کنم تا حالمو خوب کنم، گاهی هم اینجوری میشه که تو همین موقعی که فکرشو نمی‌کنم سرشار از لذت میشم. همین الان که از تراپی برگشتم، نشستم توی کلانا و خودمو به صبحونه مهمون کردم و هر بار که در باز میشه، یه نسیم خنک پاییزی میزنه توی صورتم و مجاری تنفسیم باز میشه و بوی لعنتی شکلات موکایی که 10دقیقه پیش خوردم، می‌پیچه توی دهنم.

وقتی این نسیم خنک و بوی شکلات هست، بقیه‌ی چیزا مثل تلفن جواب ندادن دکتر الف، حداقل برای چند دقیقه هم که شده میره توی حاشیه :)

به قول تراپیستم، تو بهترینِ خودتو داری زندگی می‌کنی، پس اینقدر نگران نباش!


خیلی وقت‌ها کلی تلاش می‌کنم و کارای مختلف می‌کنم تا حالمو خوب کنم، گاهی هم اینجوری میشه که تو همین موقعی که فکرشو نمی‌کنم سرشار از لذت میشم. همین الان که از تراپی برگشتم، نشستم توی کلانا و خودمو به صبحونه مهمون کردم و هر بار که در باز میشه، یه نسیم خنک پاییزی میزنه توی صورتم و مجاری تنفسیم باز میشه و بوی لعنتی شکلات موکایی که 10دقیقه پیش خوردم، می‌پیچه توی دهنم.

وقتی این نسیم خنک و بوی شکلات هست، بقیه‌ی چیزا مثل تلفن جواب ندادن دکتر الف، حداقل برای چند دقیقه هم که شده میره توی حاشیه :)

به قول تراپیستم، تو بهترینِ خودتو داری زندگی می‌کنی، پس اینقدر نگران نباش!


وقتی که فکر می‌کنی دیگه اون آخرش بود، مصیبت ازون بدتر که پیش نمیاد، روزگار بدمصب انگشت وسطش رو بهت نشون میده و میگه عه بذار بدترشم برات دارم. داغ اون یکی کمرنگ شده هان؟ بذار یه دونه جگرسوزترشو برات دارم.

چقد جون سختیم دختر. چقد پوستمون کلفته، چطور ازین مصیبت کمرمون خم نمیشه؟ چطور اینقدر راحت عزیزمون تو یه لحظه از دست میره و هنوز سر پا موندیم و داریم زندگی کوفتی معمولیمون رو می‌کنیم، در حالی که یه دنیا امید و آرزو و شادی زیر خروارها خاک خوابیده؟

من که به هیچی اعتقاد ندارم، خوش به حال کسانی که با یه سری چیزا دلشون آروم میشه، در حالی که هیچ چیز هیچ معنایی نداره واسه من جز گول‌زدن خودمون.


هر چند ساعت یک بار بغض می‌کنم و درجا سعی می‌کنم توی نطفه خفش کنم. پر از حس پوچی و خشم و بغضم.

توی یک هفته‌ی اخیر نتونستم کارم رو جلو ببرم از بس بی‌حوصله و بی‌تمرکز بودم.

از تمام شرایط این یک‌ هفته چیزی که دلم می‌خواد بمونه، خشمه. روز 21 دی 98 و خشم همراهش باید تا ابد به یادم بمونه.


خوشا فَصلی کِه دور از غم
هَمَه کَه شُنَه وا شُنَه
دَست وا دَست، سایَه وا سایَه
شارَفتَه خُنَه وا خُنَه
 

آقای مهدی ساکی چه کردی با این آهنگ با دلم.

خَزُن زَرد ایسالُن نُوبَتی تَمُنِن

بَهار از راه اَرسیدِن زندِگی چه جُنِن

دوست دارم نوشتن توی وبلاگ رو جدی شروع کنم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها